روزنوشت
مامان جونی منننننننننننننن نفسمممممممممممم عشقمممممممممممممم که هنوز نیومده داری میشی زندگی من
واسم شیرجه که میزنی یا دست و پا میزنی دلم میخواد سرم میرسید به دلم و بوس بوسیت میکردم
همچین وقتایی دلم نمیخواد از توی دلم در بیای و اونجا برا خودم بمونی و باهات عشق کنم ...
واقعااااااا هیچ لذتی به این اندازه برام نبوده ... از اینکه خودتو از الان توی دل همههههههههههه باز کردی خیلی خوشحالم و اینکه همه ثانیه شماری میکنن مهبد منو ببینن ذوقتو میکنم که با دستو پا زدنات داری جلب توجه میکنی ماهی من ...
ماه اسفند سرم خیلی شلوغه ولی نمیشه هم نیام چون نباشم همش تلفن میزنند و آرامش ندارم .. باید باشم برای بستن حسابها اینطوری تو اذیت میشی ولی عصرها میرم خونه یه دوش میگیرم و دراز میکشم و سعی میکنم برات تلافی کنم ...
دیروز با وجود خستگی خیلییییییییییی زیادی که داشتم رفتم واسه پسرم بعد از کلی گشت و گذار و دیدن فرش خریدم .. عزیزم ببخشید اگه عروسکی دوست داشتی و من نخریدم ... آخه خیلی رنگاش جیغ بود و حس میکردم اتاق زیادی شلوغ میشد واسه همین واست اسپرت از اون خوباش که نرمه و مثل مخمل میمونه خریدم (تازش گرونتر عروسکیها هم شد دوبرابر )
انشالا هفته دیگه مادر و خاله ها میان واسه خونه تکونی و شروع میکنم اتاقت را می چینم