عشق من و مهدي

سه ماهگی تاج سرم

ببخشید پسرم دیگه سعی میکنم هر ماه از خود اون ماه را بنویسم که سر صبر  و با جزئیات باشه .. سه ماهگی شما از تاریخ 11/4/93 تا 11/5/93 توی این مدت کلی خبر خوشحال کننده داشتیم عزیز دلمممممم... قراره چند روز دیگه عقد دایی سعید و عمه سمانه باشه ... 11 ام روز ماهگرد شما عروسی فرامرز بود ... در ضمنننننننننننننننننننننننننننن آزیتا جون داره واست همبازی میاره .... هورااااااااااااااااااا گفتم که گل پسرم خوش قدمه ... روز 5 مرداد شما غلتیدی و 2 ماه و 24 روزت بوده که برای بار دوم غلت زدی و مامانی فیلم گرفت از شما توی این ماه خنده های گل پسرم زیاد شد ... و دستاتو شروع کردی به خوردن ... عاشق دستاتن همه ... تپلو و باز و جیگر به خص...
27 شهريور 1393

دو ماهگی عزیز جونم

  جونم شما از روز 39 شروع کردی به خندیدن ولی در کل جدی بودی از روز 40 ام هم منو شناختی .. در کل پسر خوبی بودی اصلا کولیکی نبودی و شبها هم خوب می خوابیدی و منم مرتب بیدار میشدم شیر به پسرم میدادم ...دوست داشتم زودی تپلی بشی ... روز 48 ام صدا در میاوردی مثل آووووو راستی عزیزم 5 روز مونده به اینکه دوماهگی شما تمام بشه با قدم قشنگت دایی سعید و عمه سمانه قباله برونشون شد ... دعا کن که انشالا خوشبخت بشن ماشالات باشه توی دو ماهگیت واضح آقون میگفتی و جیغ میزدی عزیزم وزن شما هم رسیده بود به 5 کیلو و 900 با قد 59... خدا راشکررررررررررر اینم از عکسای دو ماهگی شما... ...
27 شهريور 1393

یک ماهگی گل پسرم

عزیز دل مامان ناف شما روز هشتم تولدت افتاد توی دست خاله مریم... روز 13 ام تولدت هم ختنه کردیم شما را و 10 روز بعدش حلقه افتاد ... راستی مامانی ماهگرد تولدت مصادف بود با 3 شعبان تولد امام حسین که شما هم یک کمکی سرماخورده بودی وقتی یک ماهت تمام شد وزن پسر گلم شده بود 4کیلو و 500 که دکتر گفت خیلی خوب بوده .. فدات شم با جون و دلم بهت از شیر خودم میدم و از این بابت واقعا خوشحالم ... اینام یه سری از عکسای یک ماهگیت ... ...
27 شهريور 1393

زایمان

روز 11 اردیبهشت به یاد موندنی ترین روز زندگی من خواهد شد مهبد مامان تو واقعا خوش قدم و دوست داشتنی و راحت به دنیا اومدی عزیز دلم از بس تو آقا بودی و نه دوران بارداری و نه اومدن به دنیات منون اذیت نکردی که هوس کردم برم سراغ اوردن دومی ...... واقعا همه چیز عالی بود ..دکتر مریم حکمتیان دستش به عمل خوب بود ... من روز اول بیمارستان پمپ درد داشتم ولی فرداش که تمام شد بازم درد زیادی نداشتم... روز دوم که خونه بودم اولش دلم گرفته بود که نمیتونم درست کارامو انجام بدم و یه سیر گریه کردم ولی واقعا از همههههههههههههههههههه که این چند وقت منو کمک کردن تشکر میکنم ... مامانم مامان مهدی ... خواهر برادارم  زنداداشام ... خواهر برادرای مهدی ...همه...
27 شهريور 1393

با خجالت ...

سلاممممممممممم... سلام به پسر گلم و دوستای مهربونم که منتظر آپ کردن وب مهبد جونم بودید... اول خجالت میکشم ازپسرم که دیر شد بعدشم دو تا در تونی بهش میزنم که بیخود میکنه از مامانش نالاحت باشه چون من تمام وقت در اختیار ایشون بودم و نشده وبم را آپ کنم عزیز دلم اول حرف را میذارم کنار و سعی میکنم سریع عکساتو به ترتیب ماه تولدت بذارم روی صفحه و بین عکسا حرفای نزدم را تا حدودی که یادم میاد بزنم ... بوس بوس ...
27 شهريور 1393

مادر

شاید بار پنجم باشه مطالب را مینویسم و میپره ولی دلم میخواد حسم را ثبت کنم. حسی که شاید هیچوقت نشه تجربش کنم و نکردم. حس مادر شدنه که بعد از هربار پریدن نوشته هام بازم از رو نمیرم و تایپ میکنم بیفایدست خلاصش میکنم که امیدوارم تا ابد برات اینطوری از ته دلم زمان بذارم و تو هم قدرش را بدونی
11 ارديبهشت 1393

شب آخر

عزیزم کلی بعد از ظهر واست از حس امروزم گفتم که ثبت نشده. الان هم دوباره کلی تایپ کردمو پرید فکر کنم مجبورم هرچند جمله را توی یه مطلب بزنم الان ساعت نزدیک 2و نیم شب هست و من ساعت 6 باید برم بیمارستان ولی اصلا یه حسی نمیذاره خواب به چشمای من بیاد.اصلا یه حس وصف ناپذیریه.امیدوارم همه منتظرا این لحظات را بزودی تجربه کنند.. امیرمهبدم عزیز دلم ازینکه روز زمینی شدنت مصادف شده با اول ماه رجب و شب لیله الرغائب و تولد یکی از امامهامون امام محمد باقر واقعا بهت میبالم ...
11 ارديبهشت 1393

روز آخر

صبح پنجشنبه ساعت 6 صبح باید بیمارستان باشم ظهر مادرجون ع برامون کباب برگ درست کرد و عصر. هم خاله لیلا یه سوپ خوشمزه که همین که خوردی شروع کردی به شیرجه زدن مثل همیشه وای یهویی دلم گرفت ازینکه فردا تو دلم نیستی تا شاهد دست وپا زدنات باشم. دلم گرفت اگه تنها بودم گریم میگرفت ِِ... اصلا مهلت کار دیگه ای بجز جواب تلفن و پیام نداشتم از بس همه لطف داشتن بهت و التماس دعاااا. امیرمهبدم دلم میخواد با اومدنت خیلی از دعاهام برآورده بشه با معصومیتت دست خاله ها و فامیل خالی برنگرده آمینننننن
11 ارديبهشت 1393

لحظات پایانی

سلام .. عزیز دلم پنج شنبه و جمعه دلم میخواست بیام برات کامنت بذارم ولی سایت همش اخطار میداد و مادر هم که نمیذاره دست به گوشی بشم . چهارشنبه 4ام رفتم دکتر و بالاخره وقت سزارین گرفتم . خیلی دلم میخواست طبیعی به دنیا بیارمت تا اون لحظه اومدنت را حس کنم ولی باور کن استرسش اجازه نمیده بهم اما از خدا خواستم اگه میتونم طبیعی زایمان کنم تو این چند روز باقی مونده شرایطش فراهم بشه اگرنه که نه نمیخوام عزیزم شما آخرین 5شنبه و جمعه توی دل مامانی را گذروندی انشالا هفته دیگه این موقع کنارمی و حست میکنم . دلم میخواد صحیح و سالم باشی و ناز و تپلی و خوش اخلاق و خوش خنده ... دکتر واسم 11 اردیبهشت که مصادفه با تولد امام محمد باقر و اینکه بابا...
6 ارديبهشت 1393